جز من به جهان نبود کس در خور عشق

شاعر : سنايي غزنوي

زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشقجز من به جهان نبود کس در خور عشق
دارم سر آنکه سر کنم در سر عشقيک بار به طبع خوش شدم چاکر عشق
تا باز رهم من از بلا و سر عشقتحويل کنم نام خود از دفتر عشق
عشق آفت دينست که دارد سر عشقنه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق
جز مسند عشق نيست در مفرش عشقجز تير بلا نبود در ترکش عشق
جان بايد جان سپند بر آتش عشقجز دست قضا نيست جنيبت کش عشق
وين رنج تو هست از دل آورده‌ي عشقگويند که کرده‌اي دلت برده‌ي عشق
بينند دلي به نازپرورده‌ي عشقگر بر دارم ز پيش دل پرده‌ي عشق
کي باز آرد خرد ز ره برده‌ي عشقکي بسته کند عقل سراپرده‌ي عشق
اي خواجه چه واقفي تو از خرده‌ي عشقبسيار ز زنده به بود مرده‌ي عشق
جاني دارم ز سوز پروانه‌ي عشقچشمي دارم ز اشک پيمانه‌ي عشق
هشيار همه جهان و ديوانه‌ي عشقامروز منم قديم در خانه‌ي عشق
پس چون شده‌اي دلا تو همسايه‌ي عشقخورشيد سما بسوزد از سايه‌ي عشق
اينست بتا مايه و سرمايه‌ي عشقجز آتش عشق نيست پيرايه‌ي عشق
از صبر غني شدم به سرمايه‌ي عشقآن روز که شير خوردم از دايه‌ي عشق
بر من به غلط ببست پيرايه‌ي عشقدولت که فگند بر سرم سايه‌ي عشق
تا دي شدم از آتش هجر تو هلاککردي تو پرير آب وصل از رخ پاک
فردا کنم از دست تو بر تارک خاکامروز شدي ز باد سردم بي‌باک
همچون ز سليمان ز تو شد ديو هلاکاي آصف اين زمانه از خاطر پاک
آثار تو و شخص تو دور از ادراکاي همچو فرشته اندري عالم خاک
خورشيد همي نمودي از عارض پاکزين پيش به شبهاي سياه شبه‌ناک
اي روز زمانه «انعم الله مساک»امروز به عارضت همي گويد خاک
ني رقص کند بر آن رخان خال به خالنايد به کف آن زلف سمن مال به مال
گردنده چو روزگاري از حال به حالاي چون گل نو که بينمت سال به سال
در عشق بجز درد ندارم حاصلهر چند شدم ز عش تو خوار و خجل
کين رنج مرا هم از دل آمد بر دلاز تو نکنم شکايت اي شمع چگل
از وصل تو هجر خيزد از عز تو دلاي عهد تو عهد دوستان سر پل
اي يک شبه همچو شمع و يک روزه چو گلپر مشغله و ميان تهي همچو دهل
در کوشش خصم تو چو هر بي‌حاصلاز گفته‌ي بد گوي تو چون هر عاقل
سوداي تو از دماغ و مهر تو ز دلخالي نکنم تا ننهندم در گل
بيرون نبري زيره به کرمان اي گلبا چهره‌ي آن نگار خندان اي گل
هان چاک مزن بر به گريبان اي گلبيهوده تن خويش مرنجان اي گل
وز بي‌خبري کار اجل داشته سهلاي عمر عزيز داده بر باد ز جهل
نايافته از زمانه يک ساعت مهلاسباب دوصد ساله سگالنده ز پيش
زخمم چه زني نه مرد بازوي توامدر عشق تو خفته همچو ابروي توام
بگذاشتم اين حديث، هندوي توامدر خشم شدي که گفتمت ترک مني؟
در صف بلا گرچه دهي ناوردماز روي عتاب اگر چه گويي سردم
در مذهب و راه عاشقي نامردمروزي اگر از وفاي تو برگردم
در هجر بسي شب که به روز آوردمبسيار ز عاشقيت غمها خوردم
گر جان برم از دست تو مرد مردمرنج دل و خون ديده حاصل کردم
در يافتن کام فراغي دارمبر دل ز غم فراق داغي دارم
بر رهگذر باد چراغي دارمبا اين همه پر نفس دماغي دارم
تا بهره ز ديدار تو چون بردارمهر بار ز ديده از تو در تيمارم
چون چرخ هزار ديده در وي دارماي يار چو ماه اگر دهي ديدارم
بر تهمت عود خشک بيدي دارمهر روز به درد از تو نويدي دارم
کاخر به تو جز درد اميدي دارمنوميد مکن مرا و رخ برمفروز
نوشت پس ازين چو نيش کژدم دارمنامت پس ازين يارا به اسم دارم
از سگ بترم اگر به مردم دارمچون مار سرم بکوب ارت دم دارم
چون خاکستر به روز ز آتش خيزمدر خوابگه از دل شب آتش بيزم
چون شمع ز درد بر سر آتش ريزمهر گه که کند عشق تو آتش تيزم
آب انگارم گر چه در آتش باشمچون در غم آن نگار سرکش باشم
گر قصد به کشتنم کند خوش باشمچون من به مراد آن پريوش باشم
خود را و مرا به درد مسپار اي چشمگفتم خود را ز خس نگهدار اي چشم
تا جانت برآيد اشک مي بار اي چشمواکنون که به ديده در زدي خار اي چشم
بر ناخن من گيا دميد از نم چشمافسرده شد از دم دهانم دم چشم
بي روي تو گر چشم نباشد کم چشمچشمم ز پي ديدن روي تو بود
عالم همه يک ذره نيرزد پيشمگر با فلکم کني برابر بيشم
کز گوهر خود ملايکت را خويشمهرگز نمرم ز مرگ از آن ننديشم
شب کرد ازو هزيمت و برد حشمروز آمد و برکشيد خورشيد علم
پيدا کردند روي آن شهره صنمگويي ز ميان آن دو زلفين به خم
هم روي مصاف آمد و هم پشت حشمتيغ از کف و بازوي تو اي فخر امم
کان دين عرب فزود و اين ملک عجماز تيغ علي بگوي تيغ تو چه کم
چون لاله به روز باد سر بر خاکمچون گل صنما جامه به صد جا چاکم
در غم خوردن چو ياسمين چالاکمچون شاخ بنفشه کوژ و اندوهناکم
زيرا که همي نيايد اندر چنگمبا دولت حسن دوست اندر جنگم
گردنده چو دولت و دو تا چون چنگمچون برد ز رخ دولت جنگي رنگم
مانده ز تو در خوف و رجا يک عالماي بسته به تو مهر و وفا يک عالم
خاري و گلي با من و با يک عالموي دشمن و دوست مر ترا يک عالم
اميد وصال تو تماشاي دلماي گشته فراق تو غم‌افزاي دلم
دست ستمت نهاده بر پاي دلمآگاه نه‌اي بتا که بندي محکم
چون زلف تو درهم زده شد اياممپر شد ز شراب عشق جانا جامم
کز جمله‌ي بندگان نويسي نامماز عشق تو اين نه بس مراد و کامم
تا بر پايت هزار چندان نزنميک بوسه بر آن لبان خندان نزنم
از عشق لب تو هيچ دندان نزنمگر جان خواهي ز بهر يک بوسه ز من
بي ديدارت عيش مرفه چکنمبي وصل تو زندگاني اي مه چکنم
گر اين نکني نعوذبالله چکنمگفتي که به وصل هم دلت شاد کنم
خود را ز هوس ناوک تقدير کنمگيرم ز غمت جان و خرد پير کنم
شايسته‌ي تو نيم، چه تدبير کنمبر هر دو جهان چهار تکبير کنم
بارد چشمم ز بردن نام تو نمدارد پشتم ز وعده‌ي خام تو خم
هرگز نروم به گام در دام تو دمتا کرد قضا حديثم از کام تو کم
وي چون اثر خلق تو صبرم کم کماي چون شکن زلف تو پشتم خم خم
با اين همه تو بهي و آخر هم همدر مهر و وفايت آزمودم دم دم
از بودن خود هميشه اندر محنماز آمدنم فزود رنج بدنم
نه آمدن و نه بدن و نه شدنموز بيم شدن باغم و درد حزنم
جوينده‌ي نور آفتابش بينمبا ابر هميشه در عتابش بينم
چون چشم گشايم اندر آبش بينمگر مردمک ديده‌ي من نيست چرا
عمري که ز رفتن تو رنجور شومفتحي که به آمدنت منصور شوم
جاني که نخواهم که ز تو دور شومماهي که ز ديدن تو پر نور شوم
در هجر بسي راه سپرديم بهمدر وصل شب و روز شمرديم بهم
رنجي که به روزگار برديم بهمتقدير به يکساعت برداد به باد
ما با رخ و با خرام تو برناييممجرم رخ تو که ما بدو آساييم
خود جرم تو کرده‌اي که مجرم ماييمما جرم ترا چو روي تو آراييم
در خدمت مختار فلک شد جايمچوبي بودم بود به گل در پايم
کامروز ستون آسمان را شايمدر خدمت او چنان قوي شد رايم
معلوم شد اي صنم که پنداشته‌ايمگفتم که مگر دل ز تو برداشته‌ايم
دل را به بهانه‌ها فرو داشته‌ايمامروز که بي روي تو بگذاشته‌ايم
امروز همه اسير خورد و خوابيمچون مي داني همه ز خاک و آبيم
سرمايه تويي سود ز خود کي يابيمدر تو نرسيم اگر بسي بشتابيم
يک چند به کفر و کافري ساخته‌ايميک چند در اسلام فرس تاخته‌ايم
از کفر به اسلام نپرداخته‌ايمچون قاعده‌ي عشق تو بشناخته‌ايم
در بوته‌ي روزگار بگداخته‌ايمراحت همه از غمي برانداخته‌ايم
نقدي به اميد نسيه در باخته‌ايمکاري نو چو کار عاقلان ساخته‌ايم
وز گوش غلام هاي و هوي تو شديماز ديده درم خريد روي تو شديم
بازيچه‌ي کودکان کوي تو شديمبي روي تو بر مثال روي تو شديم
هجران تو بر وصل گزيديم و شديمما شربت هجر تو چشيديم و شديم
دل رفت و طمع ز جان بريديم و شديمدر جستن وصل تو ز نايافتنت
دور از تو هزار درد و محنت ديديمزان يک نظر نهان که ما دزديديم
تو عشوه فروختي و ما بخريديماندر هوست پرده‌ي خود بدريديم
صبحي که نه با تو، وقت شام انگاريمکاري که نه با تو بي‌نظام انگاريم
بي تو همه خرمي حرام انگاريمناديدن تو هواي کام انگاريم
ما از تو به صد دقيقه گمراه‌تريمتا ظن نبري که از تو آگاه‌تريم
از دامن دوست دست کوتاه‌تريمهر چند به کار خويش روباه‌تريم
پيوسته چو آتش ره بالا سپريمماننده‌ي باد اگر چه بي‌پا و سريم
ما خاک فروشيم و بدان آب خوريمزان پيش که رخت ما سوي خاک کشند
باري به غمت به گرد عالم فاشيمبا خوي بد تو گر چه در پرخاشيم
سوداي تو مي‌پزيم و خوش مي‌باشيمچون نزد تو ما ز جمله‌ي اوباشيم
آنرا ماني که کرد احمد به دو نيماي روي تو پاکيزه‌تر از کف کليم
ما بر سر آتشيم چون ابراهيمتا آن رخ يوسفي به ما بنمودي
بيمت ز سمومست و اميدت به نسيمقائم به خودي از آن شب و روز مقيم
چون سايه شدي ترا چه جيحون چه جحيمبا ما نه ز آب و آتشت باشد بيم
فتنه‌شدگان چشم و زلف و خاليمقلاشانيم و لاابالي حاليم
روشن بخوريم و تيره بر سر ماليمجان داده فداي رطل مالاماليم
زيرا که شديم از همه آزاد اي جانهستيم ز بندگيت ما شاد اي جان
خون دل من مبارکت باد اي جانگر به شودي ز ما ترا نا شادي
استام ز زر همي زني بهر خراناکنون که ز دوني اي جهان گذران
منصور سعيد رست واي دگراناز ننگ تو اي مزين بي‌خبران
ديني که ز شرط تو بريدن نتوانعقلي که خلاف تو گزيدن نتوان
دهري که ز دام تو رهيدن نتوانوهمي که به ذات تو رسيدن نتوان
با هشت زبان بگفتم اي کاهش جانيک شب غم هجران تو اي جان جهان
با هشت زبان راز نماند پنهانموسوم همه جان شد آن راز جهان
گه عهد شکن شوي چو رشوت جويانگه سوي من آيي از لطيفي پويان
اين درنخورد ز فعل نيکورويانگه برگردي ستيزه‌ي بدگويان
غم خورد مرا غمم نخواهي خوردنآزار ترا گرچه نهادم گردن
تو محتشمي مرا چه بايد کردناز محتشمي نيست مرا آزردن
واندر صحرا پلنگ بايد بودناندر دريا نهنگ بايد بودن
ورنه به هزار ننگ بايد بودنمردانه و مرد رنگ بايد بودن
صد بار بتر زان که در آتش بودندر بند بلاي آن بت کش بودن
خوش بايد بود وقت ناخوش بودناکنون که فريضه‌ست بلاکش بودن
واندر بد و نيک جان و تن فرسودنتا چند ز سوداي جهان پيمودن
بگزين ز جهان نشستن و آسودنچون رزق نخواهدت ز رنج افزودن
طرفه‌ست که جز با تو نياميزد خساي ديده ز هر طرف که برخيزد خس
زيرا همه آب ديده‌ها ريزد خسهشدار که تا با تو کم آميزد خس
ور ياد نيايدت ز من ياد مکنگر شاد نخواهي اين دلم شاد مکن
از بند غم عشق خود آزاد مکنليکن به وفا بر تو که اين خسته دلم
چشم از پي کشتن رهي تيز مکنفرمان حسود فتنه‌انگيز مکن
با من سخنان وحشت‌انگيز مکنچون عذر گذشته را نخواهي باري
اي بس دوري که از تو باشد تا منتا با خودي ارچه همنشيني با من
اندر ره عشق يا تو گنجي يا مندر من نرسي تا نشوي يکتا من
گه نگذاري که گردمت پيرامنگه بردوزي به دامنم بر دامن
تا من کيم از تو اي دريغا تو به منگه دوست همي شماريم گه دشمن
گر جان بدهم نيايدت ياد از مناکنون که ستد هواي تو داد از من
مي‌سوزم و تو فارغ و آزاد از منمسکين من مستمند کاندر غم تو
گه بگريزي ز بيم خصم از بر منگه يار شوي تو با ملامت‌گر من
تو مصلح و من رند نداري سر منبگذار مرا چو نيستي در خور من
تا چون زر شد کار تو اي سيمين‌تنبا من شب و روز گرم بودي به سخن
بدعهد نکوروي نديدم چو تو منبرگشتي از دوست تو همچون دشمن
گلبوي شود ز نام تو کام و دهناي چون گل نوشکفته برطرف چمن
چون گل بر تست خار بر ديده‌ي منگر گل بر خار باشد اي سيمين تن
تا سور ترا به دل نگردد شيونپندي دهمت اگر پذيري اي تن
دشمن دو شمر تيغ دو کش زخم دو زنعضوي ز تو گر صلح کند با دشمن
با من تو به بند دامن اندر دامناي يار قلندر خراباتي من
هر دو به خرابات گرفتيم وطنمن نيز قلندرانه در دادم تن
دل بسته نداري تو بدون دل منگر کرده بدي تو آزمون دل من
زينگونه نکوشي تو به خون دل منگر آگاهي از اندرون دل من
کايزد به بدت باز دهد پاداشنبد کمتر ازين کن اي بت سيمين‌تن
لختي بنه اي دوست براي دشمنيکباره مکن همه بديها با من
دل تيره و چاک دامن و خاک وطناي شاه چو لاله دارد از تو دشمن
نالنده و گردان و رسن در گردنچون چرخ چراست خصمت اي گرد افگن
دادم به تو دل ترا چو جان دارم منبي تير غمت پشت کمان دارم من
دستي ز غمت بر آسمان دارم منپيش تو اگر چه بر زمين دارم پاي
شادي ز غم تو يک جهان دارم منغمهاي تو در ميان جان دارم من
کز خويشتنت نيز نهان دارم مناز غايت غيرتت چنان دارم من
عقلي نه که از عشق بپرهيزم منبختي نه که با دوست درآميزم من
پايي نه که از ميانه بگريزم مندستي نه که با قضا درآويزم من
و آزردن تو ز طبع تو پرده‌ي مناي بي سببي هميشه آزرده‌ي من
گر عفو کني گناه ناکرده‌ي منبر چرخ زند بخت سراپرده‌ي من
دانم نرهم ز گفت بد گوي تو منچون آمد شد بريدم از کوي تو من
بر عشق تو عاشقم نه بر روي تو منبر خيره چر آنگ ه کنم سوي تو من
و آزاد ز بند اين و آنم ز تو مناز عشوه‌ي چرخ در امانم ز تو من
والله که نمانم ار بمانم ز تو منهر چند ز غم جامه‌درانم ز تو من
تا چيست حقيقت از پس پرده و چوندلها همه آب گشت و جانها همه خون
از تو دو جهان پر و تو از هر دو بروناي بر علمت خرد رد و گردون دون
حقا که کم از نيست بود وزن زميندر جنب گراني تو اي نوشتکين
تو هيچ نه و از تو گراني چندينوين از همه طرفه‌تر که در چشم يقين
آن قوت ملک آمد و اين قوت دينبهرام دواند هر دو جوينده‌ي کين
بهرام فلک ز بهر بهرام زمينهر روز کند اسب سعادت را زين
امسال عزيز کرد ما را چون دينپار ارچه نمي‌کرد چو کفرم تمکين
هم قهر چنان بايد و هم لطف چنيندر پرورش عاشقي اي قبله‌ي چين
جز در ره مردمي نپويم با توآب ارچه نمي‌رود به جويم با تو
آن چيست نکرده‌اي چگويم با توگويي که چه کرده‌ام نگويي با من
وي صورت بخت عقل نازنده به تواي طالع سعد روح فرخنده به تو
ما زنده به دين و دين ما زنده به تواي آب حيات شرع پاينده به تو
در شب مرو اي شده خجل ماه به تواي قامت سرو گشته کوتاه به تو
آن رنج رسد به من پس آنگاه به توگر رنج رسد مباد ناگاه به تو
در حسن زمانه را نويدست از توآني که عدو چو برگ بيدست از تو
اين رسم سيه‌گري سپيدست از تومه را به ضيا هنوز اميدست از تو
آوازه به شهر در پراکند از توبي آنکه به کس رسيد پيوند از تو
اي فتنه‌ي روزگار تا چند از توکس بر دل تو نيست خداوند از تو
در بلعجبي هم به تو ماند غم توجز گرد دلم گشت نداند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم توهر چند بر آتشم نشاند غم تو
دل مرد رهي را که برآمد دم تواي مفلس ما ز مجلس خرم تو
يا ماتم دل دارد يا ماتم توشد بر دو کمان سنايي پر غم تو
اقبال فرو شد که برآمد دم تواي بي تو دليل اشهب و ادهم تو
جان چيست که خون نگريد اندر غم توديوانه شدست عقل در ماتم تو
وز رشک گريبان تو و دامن توچون موي شدم ز رشک پيراهن تو
وآنرا شب و روز دست در گردن توکاين بوسه همي دهد قدمهاي ترا
بفکند سپر در صف انديشه‌ي تودل سوخته شد در تف انديشه‌ي تو
چون موم شود در کف انديشه‌ي تودل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد
وي مطلع مه کناره‌ي ريشه‌ي تواي زلف و رخ تو مايه‌ي پيشه‌ي تو
تو بي‌خبر و جهان در انديشه‌ي تووي کشته هزار شير در بيشه‌ي تو
وي رنگ گل و بوي گلاب از خوي تواي همت صد هزار کس در پي تو
اي من سر خويش کشته‌ام در پي تواي تعبيه جان عاشقان در پي تو
يا تن که بود که ملک راند بي تودل کيست که گوهري فشاند بي تو
جان زهره ندارد که بماند بي توحقا که خرد راه نداند بي تو
چون خاک ز خود خبر ندارم بي توچون آتش تيز بي‌قرارم بي تو
از باد بپرس تا چه دارم بي توبر آب همي قدم گذارم بي تو
وي دل زدگي به گرد و خون در خون شواي عقل اگر چند شريفي دون شو
با ديده درآي و بي زبان بيرون شودر پرده‌ي آن نگار ديگرگون شو
عذر است همه زاويه‌ها وامق کواندر ره عشق دلبران صادق کو
گيتي همه نطقست يکي ناطق کويک شهر همه طبيب شد حاذق کو
آن کودک زن فريب مردافکن کوباز آن پسر چه زنخ خوش زن کو
آن صبر که بازماند آن از من کوگيرم دل مرده ريگم او برد و برفت
تابنده خداي در حواليتان کواي معتبران شهر واليتان کو
زيباي زمانه بلمعاليتان کووي قوم جمال صدر عاليتان کو
بهتان چنين بر من بيچاره منهگفتي گله کرده‌اي ز من با که و مه
گفتم که اگر نکوترم داري بهاز تو به کسي گله نکردم بالله
موصوف صفت سخره‌ي ذاتيم همهما ذات نهاده بر صفاتيم همه
چون رفت صفت عين حياتيم همهتا در صفتيم در مماتيم همه
هرگز نشود بر تو دل بنده تباهگر بدگويي ترا بدي گفت اي ماه
کايينه سيه نگردد از روي سياهاز گفته‌ي بدگوي ز ما عذر مخواه
داري سه چهار پنج ماهم گمراهاز بهر يکي بوس به دو ماه اي ماه
از هشت بهشت آمده‌اي در نه ماهاي شش جهت و هفت فلک را به تو راه
از لطف سخن گفت و من استاده به راهبا من ز دريچه‌اي مشبک دلخواه
صد کوکب سياره بزاد از يک ماهگفتي که ز نور روي آن بت ناگاه
خود را ز براي حرص نگدازي بهزين عالم بي وفا بپردازي به
با روي زمانه همچنان سازي بهعالم چو به دست ابلهان دادستند
با حالت نقد وقت در سازي بهگر تو به صلاح خويش کم نازي به
بتخانه اگر ز بت بپردازي بهدر صومعه سر ز زهد نفرازي به
بي ذکر تو هر جاي نشستم توبهجز ياد تو دل بهر چه بستم توبه
زين توبه که صد بار شکستم توبهدر حضرت تو توبه شکستم صدبار